دی ۱۴, ۱۴۰۲ سرزمین ما موضوعات سایت ۰
اشعار پژمان بختیاری (بخش دوم)
بی کس/
شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست می سوزم و می میرم و فریاد رسی نیست
فریادرس همچو منی کیست درین شهر فریادرسی نیست کسی را که کسی نیست
بیمارم و تبدارم و در سینه ی مجروح چندان که فغان برکشم از دل نفسی نیست
آن میوه ی جانبخش که دل در طلب اوست زینت گر شاخی است که دردسترسی نیست
بیش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار کو را قفسی باشد و ما را قفسی نیست
بازگشت
تقدیم به امیری فیروز کوهی
بعد از این دامان همت بر میان خواهم گرفت انتقام مرگ دل را ز آسمان خواهم گرفت
ماوراء طبع را جایی عبث خواهم شمرد در گلستان طبیعـت آشیان خواهم گرفت
چون نبردم سودی از سودای علوی مشربان درجهان خاکیان زین پس مکان خواهم گرفت
راه مذهب، راه عرفان، راه حکمت، راه فقر رفته ام واینک ز هر راهی کران خواهم گرفت
جام می،گیسوی دلبر،شعر حافظ، طرف جوی این بود آنچ از جهانبان درجهان خواهم گرفت۱
عشق موهوم
ای یار ناشناخته من دوست دارمت گاهی به جان و گاه به دل می سپارمت
در عالم خیال ترا در کنار خویش می بینم و به سینه ی خود می فشارمت
جانکاه شد حقیقت بی رحم زندگی ای زاده ی تصور، از آن دوست دارمت
بردار پرده تا که سرا پای خویش را دستی کنم ز شوق و به گردن در آرمت
باز آ که روشنایی شمع وجـود را اشکی کنم ز حسرت و در پا ببارمت
درد من و حکایت عشق عجیب من پیچیده قصه یی ست که گفتن نیارمت
مخلوق آرزوی منی ای شراب عشق درجام جلوه کن که به شادی گسارمت
نی نی که من به گوشه غم خوگرفته ام در این سیاهچال بلا از چه دارمت
تا عاشقی موافق خود جویی ای عزیز بدرود گو به دست خدا می سپارمت
زعفرانیه۱۳۴۰
می شکند
او چون خاموش نشیند دل من می شکند
ور بگوید سخن، آن را به سخن می شکند
آب در روی من از شرم رخ یار شکست
آب هم ای عجب از طالع من می شکند
بس که گفتم مشکن خاطر مسکین وشکست
گر بگویم سر خود را مشکن ، می شکند
بختم آن گونه بلند است که از گوشه بام
اگر افتد دگری ، گردن من می شکند
آفریده اند
بر دوش ماست باری اگر آفریده اند مشتاق ماست داری اگر آفریده اند
ای رهگذار بادیه بر پای خود مترس در چشم ماست خاری اگر آفریده اند
جز برگریز فصل خزان سهم ما نبود باغی، گلی ، بهاری اگر آفریده اند
سرگرم خرمن دل امیدوار ماست در آتشی شراری اگر آفـریده اند
بنگر که جز به دیده ی ما جا نمی کند خورشید من غباری اگر آفریده اند
آخر یکی بگوی که آن کار طرفه چیست ما را برای کاری اگر آفریده اند
قدر دوست
به روزگـار کسی قدر دوستان داند که همچو من به کف دشمنان فرو ماند
رهـا کنید که بر سوز دل بگریم زار مگر کـه آتش دل، آب دیده بنشاند
درین مغاک شدم خسته دست مرگ کجاست که گرد زندگی از دامنم بر افشاند
خطی به صفحه عمر من از نشاط نماند مگر که دست طبیعت ورق بگرداند
به دست عقل فرومانده روح سرکش من بیار باده که ما را ز عقل بـرهاند
حدیث عالم و رمز وجـود و راز عدم چه داند آنکه بجز نام خود نمی داند
چه کنم؟
منم و یک دل حساس، خدایا چه کـنم یک دل خسته و یک شهر تمنا ، چه کـنم
همه شورم،همه عشقم،همه سوزم،همه درد عاشقم، عـاشقم ای راحت دلهـا چه کـنم
نگه گرم تو در دیده ی معصوم تو بود که فرو بست مرا دیده ز دنیا ، چـه کـنم
عـاشقم، عـاشق زیبایی و اخـلاص و صفا ای صفا پیشه ی خوش صحبت زیبا، چه کـنم
فرصـتِ اندک و امید درازی ست مرا گر سراپا نشوم چشم تماشا ، چه کـنم
تو شکیبا شوی از صد چو من ای ماه، ولی نشود خاطر من از تو شکیبا ، چه کـنم
بهر یک بوسه جدل بود تو را با دل خویش گر وصالت طلبد این دل شیدا، چـه کـنم
دیشب ای عطر گل، ای نور مه از پیش نظر رفتی و نعره زدم من که: خدایا چه کـنم
تو برفتی و ز هجرت دل بیمار گریست آسمان هم به گرفتاری من زار گریست
۱۳۴۷ شیراز
تنها بوده ام
گرچه همچون آرزو دمساز دلها بوده ام در جهان تا بوده ام تنهای تنها بوده ام
از غرور،از حجب، از بی عقلی، از کم مایگی بوده ام در جمع و تنها بوده ام تا بوده ام
این فراراز خلق و این احساس تنهایی زچیست من که در هر محفلی منظور دلها بوده ام
گه اسیر سیل و گه بازیچـه ی دست نسیم همچو خاری خشک در دامان صحرا بوده ام
بس که در تردیدم از بود و نبود خویشتن سخت حیرانم که، هستم درجهان،یا بوده ام
هرگزت یادی ز دور افتادگان ناید ولی من به یادت بوده و هستم به هرجا بوده ام
۱۳۳۹
جهنم زندگی
ما با غمت ز شادی عالم گذشته ایم ور بنگری ز لذت غم هم گذشته ایم
این عشق را به عهد و به پیمان نیاز نیست چون در رهت ز عالم و آدم گذشته ایم
آگـه نشد ز آمدن و رفتنم کسی کز گلشن زمانه چو شبنم گـذشته ایم
با لذت گناه چنان خو گرفته دل گز بهر یک گنه ز دو عالم گذشته ایم
ما را ز بعد مرگ چه باک از جهنم است در زندگـی ز کام جهنم گذشته ایم
۱۳۴۴
مرده پرستی
سوگ واران مجلسـی آراستند مرده ای را شاد و خوشدل خواستند
هرکه بود آنجا زخُویش خوب گفت خوب گردد هر که شد باخاک جفت
مردگان خـوبند اما زندگـان غرق بدنامی ازین تازندگان
هر یکی از دیگری گوید بدی آه ازین بدکاری و نابخردی
بد نباید گفـت آری مرده را نیست آزردن سـزا آزرده را
لیک اگر باشد کسی صاحب نظر زنده است از مرده صد ره خوبتر
زندگان هم مردگان خواهند شد در صـف آزردگان خواهند شد
نیک ازینان گو که صاحب زیستند مردگان محتاج نیکی نیستند
گر بدند ار نیک در دار القرار با خدای خویشتن دارنـد کار
زنده با زنده ست دمساز ای عزیز زنده پرور باش ای صاحب تمیز
مردگان را با خدای خود گذار زندگان را خوب گوی و خوب دار
خوب شو جانا به مسکین زندگان مردگـان آتی اند این زندگان
تربت من
ای که بر تربـت من می گذری بـی نیـازانه بدان می نگری
هیچ دانی که نهفته ست این جا؟ کیست این خسته که خفته ست اینجا
یک جهان قصه پر سوز اینجاست شاعری شوم و سیه روز اینجاست
قدری آهسته برو ، پژمان است که در این گور سیه پنهان است
آه و اشکش همه شب بوده ندیم شمـع هستیش هـواخواه نسیـم
بارها خسته و فرسـوده شده ست تا که این مرتبـه آسوده شده ست
تازه چندیست که خوابش برده است بگـذاریـد بخوابد ، مرده است
آه ای چـرخ ستمکاره زشت خون من چون که شود خاک آغشت
می کشی دسـت دگر از سر من یا بود نوبـت خاکستر مـن
استخوان های من دیـوانه هست آسوده به مدفن یا نه؟»۱
۱ـ مجله وحید،درگذشت پژمان، تهران، آذر ۱۳۵۳، ش ۱۳۲٫ در دیوان نیامده. پژمان این شعر را برای سنگ مزار خود سروده بود.(گردآورنده)
دود کش ها
دود کش هـا بر فـراز بامها هر نفس آهی ز دل بر می کشند
وز دهان قیر گونشان دودها زاغ وش بر آسمان پر می کشند
* * *
رنگ این سرخ است ورنگ آن کبود دود این تیره ست و دود آن سپید
با زبانی بی زبان این دود ها نغمه ها دارند و نتوانی شنید
* * *
آن یکی از پهن خوان منعمان داستان عزّ و ناز آرد ترا
وین یکی از مطبخ بیچارگان قصه فقر و نیاز آرد ترا
* * *
این یکی گوید در آن بستـان سرا گربه و سگ هم به ناز آموخته ست
آن یکی گوید در آن ویـرانه جای کودکان را جان زحسرت سوخته ست
* * *
آن یکی گوید در آن خرم بهشت عالمی شادی نگـر، مستی ببین
این یکی گوید در این ماتمکـده معنی فقر و تهیدستـی ببین
* * *
نی غلط گفتم غلط کان دودهـا زآن همه فقر و غنا دل خسته اند
از درون تیره جانان قصـه ها بر زبان دارند و لب هـا بسته اند
* * *
بسته گوش وبسته لب خاموش ونرم در هم آمیزنـد و ناپیدا شوند
زین نواها گوش چرخ آکنده است پس چرا این دودها گویا شوند
روح شاعر
روح شاعر چو غنچه یی نوخیز در جهان خواستار لبخندست
گردد از ساغر طبیعـت مست که به گلهـای بـاغ مانندست
* * *
روح او عطر ناشناخته ای ست کز گـل و سبزه در هم آمیزد
یا چو موجی لطیف و عشق آویز کـه ز رفتار مهوشان خیزد
* * *
خنده کودکی شمیم گلی بی خبر سوی خویشتن کشدش
چشمه یی خرد وسبزه یی نوخیز مست رؤیا به آسمان بردش
* * *
جان من این گل ارچه پژمرده ست می توان تازه کرد و شادابش
زود میرست روح شاعـر ، هان تا ز دستت نرفته دریابش
* * *
ای نوازشگران طره عشق دل ما را نوازشی بکنید
زان لب بوسه خواه شکر ریز بهر ما نیز خواهشی بکنید
* * *
روح شاعر چو کودکی نو پـا بسته مهر و مست لبخند ست
از چه شادش نمی کنید آخر روح شاعـر به هیچ خرسندست۱
رهرو عدم
تا رهـرو عدم شد جسم شکسته ما آسایشی عجـب یافت اندام خسته ما
تا راه نیستی شـد بر روح ما گشاده صدها گـره گشودند از کار بسته ما
بر خاک غم نصیبان آهسته بگذر ای باد تا بر نخیزد از جای گرد نِشسته ما
ما را زخواب نوشین ای صور بر می انگیز خوش آرمیده در خاک جسم شکسته ما
سکوت
تقدیم به پل والری نویسنده شهیر فرانسوی
ای رهنمای فکر من ای عالم سکوت
ای بسته در صباح ازل عهد با لبم
شد با تو آشنا دل غوغا پسند من
زان رو نمی شود به سخن آشنا لبم
عیسای طبع را دم روح القدس توئی
هرگز مباد از دم لطفت جدا لبم
با دست دلنواز تو در سینه مانده است
رازی که هر نفس دود از سینه تا لبم
در ظلمت سکوت فروغ نهفته یی است
کاندر برش چراغ فلک شمع خفته یی است
ای فکر پر بها ز کمینگاه رهزنان
پرهیز کن که مخزنی از درّ و گـوهری
در قالب سـخن نتوانی گرفت جای
کز حیطه تصرف الفاظ برتری
مرموز باش و حجله نشین باش و دم مزن
ای طبع ناطق، ارچه فصیح و سخنوری
زنهـار سر مکش ز نهانخـانه دلم
ای لعبت خیال که زیبا و دلبری
چشمی که رمز حسن تو بیند پدید کو
گوشی که نغمه تو تواند شنید کو
راز جهان و قصه هستی فرو گذار
ای دل که این نه در حد اندیشه من است
در پرده یی سیاه تر از شب نهفته است
نقشی که در خیال تو چون روز روشن است
اکنون که مبهم است سراپای کائنات
باری به عشق کوش که امری مبرهن است
در تنگنـای سینه من خفته آتشی
کز آن دلم شکفته تر از روی گلشن است
اما حـذر کن ای دل روشـن ز خرمی
بی غم مشوکه دشمن عشق است بی غمی
غم چیست آتشی که به دست خدای عشق
روشن شـده ست در دل امیدوار من
داریم با جهـان سر صلح و صفا از آنک
از خوی خوش عزیز جهان ست یار من
ما هـر دو واقفیم ز اسرار هم ولی
او پرده دار خود شد و دل، پرده دار من
جان دادم از فراغ و نجستم هوای وصل
من عاشقم به عشق وهمین است کارمن
خوشتر نمایدم غم هجر از وصال دوست
آری به عشق هم دل پژمان بهانه جوست
غزل
هرگز ز دل سوخته آهی نکشیدیم آهی که کند شکوه ز ماهی نکشیدیم
در خیل نکویان که خریدار نیازند جز ناز فریبنده نگاه نکشیدیم
بی پشت و پناهیم و بدین خوش که حریفان دیدند که خود را به پناهی نکشیدیم
گنجشک صـفت در پی آرایش بستر از خرمن گیتی پر کاهی نکشیدیم
در باغ چمیدیم چو باد سحر اما عطری ز گریبان گیاهی نکشیدیم
گوئی سر ما بر تن ما بار گران بود کاندر ره او بار کلاهی نکشیدیم
شادیم که آهسته در آغـوش گدائی مردیم و به جان منّت شاهی نکشیدیم
با قامت خم گشته بسی بار گران را بردیم ولی بار گناهـی نکشیدیم
نیم قرن زندگی
سی طی شد وچل رفت و به پنجاه رسیدیم۱
در یک مـژه بر هم زدن این راه بریدیم
این مانده به یادم که درین عمر سبک سیر
چیزی که ا ز آن یاد تـوان کـرد ندیدیم۲
چون مردمک دیده درین خانـه دلتنگ
یک عمـر دویدیم و به جایی نرسیدیم
افسوس که نه میوه به دست آمد و نه گل
چندان که ازین شاخه بدان شاخه پریدیم
گـفتیم سخنهـا و شنیدیـم سخن ها
افسوس! چه گفتیم ؟ دریغا چه شنیدیم؟
بگریزم
بر آن سرم که ز دنیا و ما و من، بگریزم ز پرده سازی مشتی دروغزن ، بگریزم
بر این تمدن وحشی وش، آستین بفشانم زشیخ و شاب و بدو نیک مردو زن،بگریزم
چو ذرّه، در شکن کوه و قطره، در دل دریا ز علم ذره شکن، در دو صد شکن بگریزم
سیه درون چو نی ام، باسیه درون،ننشینم دروغتن چو نی ام، از دروغتن، بگریزم
بسم شکـایت دنیا، بسم حکـایت عقبی بهل،بهل،که ازین هردو،بی سخن بگریزم
غریو کبر و منی خاست، زین وجیزه،خدارا هدایتی و طریقی که من ز من بگریزم
زاین وآن چه گریزم،که اصل فتنه منم،من ز خویشتن بگریزم ، ز خویشتن بگریزم…
پس قلعه ۱۳۳۸
دفتر راز
خفته در چشم تو نازی است که من می دانم نگهـت دفتر رازیسـت کـه من می دانم
قصه یی را ک به من طـره کوتاه تو گفت رشتـه عمر درازیسـت کـه مـن می دانم
بی نیازانـه بـه مـا می گـذرد دوسـت، ولی سینه اش بحر نیازیسـت کـه مـن می دانم
گر چه در پای تو خاموش فتادست ای شمع سایه را سوز و گدازیسـت کـه من می دانم
یک حقیقت به جهان هست که عشقش خوانند آن هم ای دوست مجازیست که من می دانم
آیینه ماه
دوش در آیینه مه نقش سیمای تو دیدم ماه را روشن تر از هر شب ز رؤیای تو دیدم
پرتو مه، نغمه جو، رقص گل، موسیقی شب هر چه را دیدم نشاط افزا ز سودای تو دیدم
نور خاصی داشت مه عطری فرحزا داشت صحرا یا که تصویری ز حسن عالم آرای تو دیدم
اندر آن دنیای زیبائی به هر جا دیده بستم روی زیبای تـو دیدم ، روی زیبای تو دیدم
مست رؤیای تو بودم وندران رؤیای مستی خویش را افتاده همچون سایه در پای تو دیدم
آمدم سرخوش ز عشق و آرزو در کویت اما جای خالی بود آوخ آنچه بر جای تو دیدم
۱۳۳۴
ندیدم
تا جوان بودم ز هستی غیر ناکامی ندیدم روز پیری ای عجب جز بی سرانجامی ندیدم
پختگی گر پیشه کردم،سوختم از پختگی ها ور پی خامان گرفتم خیری از خامی ندیدم
آبرو گر خواستم ، شد حاصلم بی آبرویی نام نیک ارخواستم،جز ننگ و بدنامی ندیدم
در کتاب عمر و در آئینه هستی دریغا غیر نومیدی نخواندم، غیر ناکامی ندیدم
ادعای فضل و نقش خودستایی دیدم اما در بسی دانشوران جز مردم عامی ندیدم
۱۳۱۸
نیستی
برگ هستی را به باد نیستی در داده ام از اجل هم در فنـای خویش پیش افتاده ام
شاخکی خردم که از مسکین نوازیهای عشق پیش طوفـان حوادث همچو کوه استاده ام
کی به دوش دوستان بار گران خواهم شدن کز سبکبـاری ز دوش خویش هم افتاده ام
مرگ تلخ و زندگانی تلخ یا رب چون کنم من که خود از بهر مرگ و زندگانی زاده ام
آرزوی رفتنم از شهر هستـی نیست لیک گر سفر پیش آیدم در هر نفس آماده ام
من نه دین دارم نه دنیا دارم اما در سخن دین و دنیا را به راه دوست از کف داده ام
۱۳۱۵
دیوانه محبت
دیوانه ی محبت جانانه ام هـنوز دست از دلم بدار که دیوانه ام هنوز
عمری به گرد شمع جمال تو گشته ام آتش ندیده دامن پروانه ام هنوز
افسانه ای ز راز محبت بگو که من کودک مزاج و طالب افسانه ام هنوز
زین خانه رم مکن که زآهو وشان شهر کس جز تو ره نیافته در خانه ام هنوز
در نور وصل غرقم و گوئی نتافته ست شمعی ز روزن تو به کاشانه ام هنوز
گر عاقلم شمرده رقیب، از حسد مرنج دیوانه ام به موی تو دیوانه ام هنوز
آهم را ببینید
رفیقان اشک و آهم را ببینید شبی روز سیاهم را ببینید
زبان در وصف حالم ناتوان است حدیث اشک و آهم را ببینید
بدو کردم نگاهی حسرت آلود خطا پوشان گنـاهم را ببینید
نگاه اشتیاقم گر گنـه بود نگـاه عذر خواهم را ببینید
هنوزم سر به راه عشقبازی ست دل گم کرده راهم ببینید
عشق خاموش
گذشت آن که دلم در شکنج موی تو بود گذشت آن که جهان پر ز گفتگوی تو بود
گذشت آن که سراپای من زجذبه عشق بسان آینه مجذوب روی و موی تو بود
خدای عشق من و آرزوی من بودی چه سود کآرزوی من نه آرزوی تو بود
بسان صورت دیوار چشم حسرت من به هرطرف که روان می شدی به سوی تو بود
خبـر نداشتی ای آب زنـدگـانـی من که مرگ تشنه لبی بر کنار جوی تو بود
تو فتنه جویی و درطبع من نبود افسوس خشونتی که سزاوار طبع و خوی تو بود
چه نغمـه های مخالف شنیـدم و نزدم رهی که در خور طبع بهانه جـوی تو بود
تو قبلـه گاه رقیبان شدی و من خجلم که از چه قبله دل سال ها ز روی تو بود
سخن ز کندن دل گفتم و غلط گفتم قسم به موی توکاین قصه هم به بوی توبود
یاد باد!
یاد باد آن که ترا در دل کس راه نبود کسی از عشق من و حسن تو آگاه نبود
شـورش روح من و جلوه زیبایی تو صحبتی داشت ولی شهره در افواه نبود
یاد از آن بی خبری ها که در آغوش وصال با تو بودم من و کس را به میان راه نبود
یاد باد آن شب شیرین که میان من و او پرده ای جز سر گیسوی شبانگـاه نبود
لب او بر لب من بود و به حسرت می گفت کاشکی عـمر وصال این همه کوتاه نبود
خاص من بود سراپای وجودش که هنوز آگه از حسن جهانگیر خود آن ماه نبود
دوست می داشت مراآن گل ودانم که هنوز دوست می داشت گرم دشمن بدخواه نبود
خورد دستی به در خانه و دل با من گفت اوست، آرام من و توست ، ولی آه نبود
بهـار
به ادیب خوانساری
دوستان فصل بهارسـت صفا باید کرد دامن عقل درین هفته رها باید کرد
عقل رابا سر آشفتـه دلان سازش نیست راستی پیروی از عقل چرا باید کرد
سخن از بـاده کند زمزمه باد صبا گوش بر زمزمـه باد صبـا باید کرد
نو بهارست و جوانید و نشـاطی دارید همه دانید؛ چه گویم که چها باید کرد
وحشی آسا به دل سبزه مکان بایدجست خویش را از ادب خشک جدا باید کرد
تا به کف دامن خوشبوی حبیب است وادیب شوری از نغمه شهناز به پا خواهد کرد
تا شود کام دلی حاصل ازین چنـد صباح آنچه از دست بر آید به خدا باید کرد
معبود من
دلم جز عشق ، معبودی ندارد جز این سودا جهان سودی ندارد
ز صحرای عدم تا شهر هستی جهان جز عشق مقصودی ندارد
ز بینائی چه دیدست آنکه در چشم نگـاه حسرت آلودی ندارد
وجود آدمی بی نعمت عشق نمودی دارد و بـودی ندارد
نشد چشمی تر از سوز دل من دریغا کاتشـم دودی ندارد
دل گمراه من جز عشق آن ماه درین بتخانه معبودی ندارد
میگون ۱۳۴۶
که گفت؟
که گفت خاطر افسرده ات پریشان باد که گفت ز آتش حسرت دل تو بریان باد
به اشک خلق نخندیـده ام، نمی دانم که گفت چشم تو تا روز مرگ گریان باد
نگشته لانه موری به دست من ویران که گفت خانه ات ای مور خسته ویران باد
نجستـه ایم پریشـانی دلـی یـا رب که گفت خاطرت از دست غم پریشان باد
خدای را چـو نیم من بلای جان کسی که گفت با تو بلا دسـت در گریبان باد
نخورده قطره ای از جوی سرخوشی دل من که گفت کشتی عیشت نصیب طوفان باد۱
تنگ چشمان
به سخنور نامی رهی معیری
هرگزم با تنگ چشمان بهر دنیا جنگ نیست
زآنکه شهرستان هستی پیش عارف تنگ نیست
دامنـم پاک است اگر چیزی نیـابم باک نه
گوهـرم نیک است اگر نامی ندارم، ننگ نیست
ما سر جنگ و جـدل با کس نداریم ای عزیز
گر چه سرتاپای هستی جز جدال و جنگ نیست
هرگز اندر راه کس سنگی نیفکندم به عمد
لیک هر سو رو کنم در راه من جز سنگ نیست
نیستم تشویشی ازنیرنگ و رنگ خلق ازآنک
ما سیه بختیم و بالای سیاهی رنگ نیست
شاد باشید ای دغل بازان افسونگر که نیست
روح ما را سازشی با حیله و نیرن نیست
از زندگی تا زندگی
گر نشان زندگی ، جنبندگی است ۱ خار در صحرا، سراپا ، زندگی است
هم جُعَل زنده ست وهم پروانه، لیک۲ فرق ها، از زندگی، تا زندگی است
پرسش روز جزا، بی حاصل است چون حساب زندگی ، بازندگی است
ما ز جام زندگی خون می خوریم راستی مرگ است این،یا زندگی است؟
گر چه بد نام است بویحیی ولی۳ آن که جان می گیرد ازما،زندگی است
۱ـ این قطعه مردف به ردیف «زندگی» و بدون مطلع است
۲ـ جُعَل: حشره یی بزرگتر از سوسک که در بیابان های گرم «زندگی» می کند. و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آن را می غلتاند و از این رو سرگین غلتان هم نامیده می شود .
۳ـ بو یحیی: کنیت عزرائیل است
مرگ گدا
مردیم وکسی را خبر از مردن ما نیست کاری به جهان سهل تر از مرگ گدا نیست
غم نیست گرم تعزیتی نیست از ایراک مرگ فقرا در خـور ترحیم و عزا نیست
در مزبله مانند مگس زادم و مردم برمرگ مگس شیون و افسوس روا نیست
ما را به پشیزی نخریدند و حق این بود بی قدر متاعیم و در این چون و چرا نیست
بگذار بمیریم و رها کن که بمیرند اندام گدا در خور تشریف بقا نیست
در دست من امروز به نام ادب آوخ کالای عجیبی است که در خورد بهـا نیست
نه دزدم و نه وارث دزدم چه توان کرد گر نقش من ای دوست خوشایند شما نیست
در چشم تو مقیاس فضیلت زروسیم است وین هردو متاعی است که در چنتۀ ما نیست
من هم ره تحصیل تموّل چو تو دانم اما چه کنم آن چه ترا هست ، مرا نیست
جزدانش و جز پاکی و جز همت وجزکار سرمایۀ دیگر به کف خالی ما نیست
)…
مهر ۰۳, ۱۴۰۳ ۰
تیر ۲۸, ۱۴۰۳ ۰
تیر ۰۱, ۱۴۰۳ ۴
خرداد ۱۹, ۱۴۰۳ ۲۴
مهر ۰۳, ۱۴۰۳ ۰
تیر ۲۸, ۱۴۰۳ ۰
تیر ۰۱, ۱۴۰۳ ۴
خرداد ۱۹, ۱۴۰۳ ۲۴
ویژه تاریخ و فرهنگ ایران و سرزمین بختیاری، سرزمین آفتاب، سرزمین آزاد، سرزمین آریایی، سرزمین کوهساران بلند، سرزمین رودهای خروشان، سرزمین چشمه ساران زلال، سرزمین جنگلهای سرسبز، سرزمین دشت های زیبا، سرزمین برف و آب و آفتاب، سرزمین تاریخ و تمدن دیرینه، سرزمین فاتحان مشروطیت، سرزمینی در قلب ایرانزمین… بختیاری بزرگترین قوم ایرانی و آریایی در ایران و تنها قوم صددرصد شیعه..*این سایت آزاد، مستقل و مردمی است. تاسیس1391
شهریور ۳۱, ۱۳۹۷ ۲۶
خرداد ۱۹, ۱۴۰۳ ۲۴
آذر ۱۷, ۱۴۰۲ ۲۳
اسفند ۱۱, ۱۴۰۲ ۲۲
آذر ۱۰, ۱۳۹۱ ۲۰
تیر ۱۲, ۱۳۹۵ ۱۶
خرداد ۰۲, ۱۳۹۵ ۱۶
آبان ۰۶, ۱۳۹۵ ۱۵
خرداد ۲۰, ۱۳۹۲ ۱۳
مرداد ۱۰, ۱۳۹۵ ۱۲
دی ۰۳, ۱۳۹۴ ۱۰
آذر ۱۱, ۱۴۰۲ ۹
شهریور ۰۸, ۱۳۹۵ ۸
اردیبهشت ۲۹, ۱۴۰۳ ۸
مهر ۲۶, ۱۴۰۱ ۷
مهر ۰۳, ۱۴۰۳ ۰
تیر ۲۸, ۱۴۰۳ ۰
تیر ۰۱, ۱۴۰۳ ۴
خرداد ۱۹, ۱۴۰۳ ۲۴
اردیبهشت ۲۹, ۱۴۰۳ ۸
اردیبهشت ۲۰, ۱۴۰۳ ۰
اردیبهشت ۱۰, ۱۴۰۳ ۰
اردیبهشت ۰۷, ۱۴۰۳ ۲
اردیبهشت ۰۵, ۱۴۰۳ ۰
فروردین ۲۹, ۱۴۰۳ ۰
فروردین ۲۴, ۱۴۰۳ ۰
فروردین ۱۹, ۱۴۰۳ ۰
اسفند ۲۵, ۱۴۰۲ ۱
اسفند ۲۴, ۱۴۰۲ ۲
اسفند ۱۷, ۱۴۰۲ ۰
6 ماهپیش
مهر ۰۳, ۱۴۰۳ ۰
📙همایش ملی زندگی، آثار و شخصیت پژمان بختیاری (شاعر بزرگ معاصر، محقق و مترجم) پژمان بختیاری محقق، مترجم و شاعر نامدار...تیر ۲۸, ۱۴۰۳ ۰
📙کتاب” دشتک بر بلندای تاریخ ” منتشر شد. کتاب “دشتک، بر بلندای تاریخ بختیاری” تالیف «رضا بهرامی دشتکی» پس از سالها...خرداد ۱۹, ۱۴۰۳ ۲۴
معرفی کتاب: این اثر پژوهشی از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در فهرست آثار فاخر قرار گرفت و مورد حمایت ویژه واقع گردید…...اردیبهشت ۲۹, ۱۴۰۳ ۸
تاریخ بختیاری از آغاز تاکنون مقدمه: سرزمین ایران از آغاز دوران تاریخی به تدریج شاهد شکل گیری کهن ترین تمدن های بشری بود...اردیبهشت ۲۰, ۱۴۰۳ ۰
پژمان بختیاری در کلام دکتر کزازی دکتر میرجلال الدین کزازی استاد بزرگ زبان و ادبیات پارسی در سخنانی درباره شخصیت شاعر...اردیبهشت ۰۷, ۱۴۰۳ ۲
آثار منظوم و منثور پژمان بختیاری شاعر بزرگ معاصر + نصاویر فهرست کتاب ها و آثار پژمان بختیاری: پژمان بختیاری شاعری...فروردین ۲۹, ۱۴۰۳ ۰
زندگینامه دکتر قیصر امین پور (۱۳۳۸-۱۳۸۶) از شاعران بزرگ معاصر دکتر قیصر امینپور از شاعران بزرگ ایران پس از انقلاب...اسفند ۲۴, ۱۴۰۲ ۲
صفحه پژمان بختیاری ویژه زندگی، اشعار و آثار حسین پژمان بختیاری شاعر بزرگ ایران ■ـ زندگینامه پژمان بختیاری ...اسفند ۱۷, ۱۴۰۲ ۰
در همین کوهستان زنی می زیسته که برابر صد مرد در سرنوشت تاریخ معاصر ما دخیل بوده است. مقصودم «بی بی مریم بختیاری» است…...اسفند ۱۱, ۱۴۰۲ ۲۲
رضا بهرامی نویسنده و پژوهشگر رضا بهرامی دشتکی(نویسنده و پژوهشگر) رضا بهرامی دشتکی نویسنده و پژوهشگر ایرانی اهل دشتک...آذر ۰۳, ۱۴۰۲ ۶
زندگینامه و اشعار پژمان بختیاری شاعر بزرگ معاصر زندگی نامه پژمان بختیاری (۱۳۵۳ـ ۱۲۷۹) حسین پژمان بختیاری،...سرزمین بختیاری در قسمتهای وسیعی از فلات مرکزی و جنوب غربی ایران در میان رشته کوه های زاگرس میانی اغلب در استان های: «چهارمحال بختیاری، خوزستان، اصفهان، لرستان، کهگیلویه بویراحمد» و بخش هایی از استانهای «فارس، بوشهر، مرکزی، ایلام و..» قرار دارد.
علاوه بر آن جمعیت عظیمی از بختیاری ها در تهران، اصفهان، شیراز، اهواز، قم و کرج و.. سکونت دارند و با احتساب سایر اقوام لرتبار گستره وسیع تری پیدا می کند. سرزمین پهناور بختیاری از موقعیت طبیعی و جغرافیایی ویژه ای در قلب ایران زمین برخوردار است.
بزرگترین رودخانه های کشور «زاینده رود»، «رود کارون» و «رود دز» از «زردکوه بختیاری» سرچشمه می گیرند. با طبیعت بکر و زیبا، رودهای خروشان، چشمه ساران زلال، جنگلهای سرسبز و مناطق دیدنی و گردشگری بی نظیر...